نه - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

رفتار او چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد .
خورشید در صبح آخرین روزهای بهار، گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان می داد. با ورود سرویس مخصوص بیمارستان، طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان، از آن خارج شدند.
پروانه دست دخترک موطلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تندتر از او قدم برندارد. کنار یکی از ستونهای بیرونی ساختمان، بوته ای از یاس، عطر خوشی را به مشام می رساند. لحظه ای که مقابلش رسید متوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید، آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند، بعد با نگاهی به او، گونه اش را محکم بوسید و گفت:
- درست شکل فرشته هاشدی.
رفتار او، چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد.
دکتر رئوف به محض دیدن آندو، متوجه سرحالی دخترش شد. بیتا تا از دور چشمش به او افتاد، بنای دویدن را گذاشت و دستهایش را برای در آغوش گرفتن پدر از هم باز شد. دگتر شادمان او را از زمین بلند کرد.
- پیداست خیلی سرحالی؟!
- آره بابا، با پروانه جون خیلی خوش گذشت.
لحن سرخوش بیتا، دکتر را بیشتر به شوق آورد. پروانه با قدمهای شمرده به آنها نزدیک شد.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر، امیدوارم بیتا شما را خیلی خسته نکرده باشد.
- نه تنها خسته نشدم، بلکه بعد از مدتها برای چند ساعتی از زندگی لذت بردم. دکتر من واقعا به شما تبریک می گویم، شما یکی از شیرین زبان ترین و دوست داشتنی ترین دختر بچه ها را دارید، باور نمی کنید اگر بگویم خانواده ی من چطور شیفته ی او شدند.
چهره ی دکتر به لبخند رضایتی از هم باز شد.
- این نظر لطف شماست.
- می خواستم پیشنهاد کنم اگر مایل هستید، در دورانی که پرستار بیتا غیبت دارند او را به من بسپارید، با کمال میل نگهداریش را بر عهده می گیرم.
برق شوقی که در نگاه دکتر پیدا شد، از چشم پروانه دور نماند، با این حال شنید.
- شما هم مثل من گرفتار هستید، پس مریض ها را چه می کنید؟
- هر مشکلی راه حلی دارد، من می توانم نوبت کارم را مخالف ساعت کار شما تنظیم کنم، در آن صورت مشکلی پیش نمی آید، البته اول باید رضایت خانم شیفته را جلب کنم، چطور است؟ موافقید؟
بیتا دست پدر را کشید و با اصرار گفت:
- قبول کن بهزاد جون، خیلی دلم می خواد بازم برم خونه ی پروانه جون.
- قول می دهی که مایه ی دردسر خانم پرستویی نشوی؟
- قول می دهم دختر خوبی باشم.
- خوب پس موافقید... هان؟
- فقط امیدوارم بعدا از این پیشنهاد پشیمان نشوید.
- از این جهت خیالتان آسوده باشد... بهتر است من دیگر بروم، پیداست گفتگوی ما، حواس بعضی از همکاران را پرت کرده. بیتاجان بعدازظهر منتظرت هستم.
دقایقی بعد دکتر رئوف با نگاهی به دخترش که به صندلی اتومبیل لم داده بود از محوطه ی بیمارستان خارج شد. بیتا دختربچه ی باهوش و سروزبان داری بود، حرافی او موقع بیان مطلبی معمولا دیگران را به تعجب وامی داشت. او در مقایسه با هم سن و سالان خود، هنگام بیان کلمات، دچار هیچ اشکالی نمی شد و درست مانند بزرگترها، مودب و بانزاکت صحبت می کرد. وقتی متوجه علاقه ی پدر به شنیدن مسایلی که در مدت اقامتش پیش پروانه رخ داده بود، شد، با شور و شوق خاصی شروع به شرح ماجرا کرد.
- اول که به خونه ی پروانه جون رسیدیم، با مامانش و احسان آشنا شدم.
- احسان کیه؟!
- برادر پروانه جون... اون مدرسه هم می ره، اونا از دیدن من خیلی خوشحال شدن، مادرش منو بوسید و گفت (پروانه، این عروسک را از کجا گیر آوردی؟) منظورش من بودم... ها.
دکتر خندید و گفت:
- می دانم عزیزم... خوب بعد چی شد؟
- بعد من و پروانه جون رفتیم حمام... اون می گه، بعد از کار همیشه دوش می گیره که خستگیش برطرف بشه... توی حمام اینقدر سروصدا کردیم که مامانش پرسید، (چه خبر شده؟!) پروانه گفت، (هیچی مامان، من برگشتم به دوران پنج سالگی)
خنده ی دکتر از نگاه دخترش دور نماند.
- از پرستار سرسنگین ما بعید است که از این اخلاقها داشته باشد!
ظاهرا بیتا از حرف پدرش دلخور شد، چون پرسید:
- مگه چه اشکالی داره؟
- ایرادی که نداره... خوب بعد چه کردید؟
بیتا دوباره مشغول صحبت شد. او هنگام حرف زدن دستهایش را هم تکان می داد و مدام با دامن یا دکمه های بلوزش بازی می کرد.
- بعد از حمام، دوتایی چایی با کیک خوردیم. این قده خوشمزه بود... به پروانه جون گفتم، کاش بابا بهزاد الان اینجا بود. گفت (اینکه کاری نداره، حالا فکر می کنیم او هم اینجاست) بعد یک پیشدستی و چنگال واسه شما گذاشت و مثل اینکه تو راستی راستی پیش ما هستی گفت (بفرمایید آقای دکتر...) بعد یه کاری کرد که از خنده مردم...
بیتا با یادآوری آن صحنه دوباره به خنده افتاد. دکتر با کنجکاوی پرسید:
- چه کاری؟!
- صداشو مثل شما کلفت کرد و گفت (مرسی خانم پرستویی، میل ندارم)
دکتر نیز از مجسم کردن این صحنه به شدت به خنده افتاد و گفت:
- پس او ادای مرا هم درآورده!... خوب بقیه را تعریف کن.
بیتا مثل اینکه می خواست همه چیز را به یاد بیاورد، کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
- راستی، من و پروانه جون با احسان رفتیم پارک، همون پارکی که یه شب با عمو شمسا رفتیم... ها. برامون بستنی هم خرید... خیلی خوش گذشت، دلم می خواست شما هم بودید، بچه ها همه با مامان و باباشون اومده بودن.
نگاه دکتر به او، همراه با عشق عمیقی بود. در حال رانندگی، موهای دخترش را نوازش کرد و گفت:
- مرا ببخش که در این مورد کمی کوتاهی می کنم، قول می دهم در اولین فرصت، با هم به آن پارک برویم.
- به پروانه جون هم می گی بیاد؟
دکتر مستاصل مانده بود، لحظه ای بعد گفت:
- راستی، بقیه ی ماجرا را برایم تعریف نکردی.
ظاها بیتا سوالش را از یاد برد، چون شروع به صحبت کرد:
- وقتی از پارک برگشتیم، پریسا و جواد و بابای پروانه هم اومده بودن.
دکتر به سوی او برگشت و کنجکاوانه پرسید:
- پریسا و جواد، چه نسبتی با خانم پرستویی دارند.
- پریسا، خواهر پروانه جونه،... جوادم پسر عمه شه... بابای پروانه وقتی منودید، خیلی تعجب کرد، پرسید(این کوچولوی نازنین کیه؟) پروانه جون گفت (این دوست جدید منه) بعدش مارو به هم معرفی کرد. باباش گفت (خوشحالم که واسه خودت دوست جدید پیدا کردی)
دکتر با خود گفت حتما خانم پرستویی دختر تنهائیست، وگرنه پدرش اینطور اظهار عقیده نمی کرد. به دنبال این فکر، پرسید:
- برای خوابیدن خانم پرستویی را اذیت نکردی؟
بیتا کتابی را که پروانه به او داده بود به دست گرفت و در حین ورق زدن آن، جواب داد:
- شب روی تخت پیش پروانه جون خوابیدم، اتاقش طبقه بالاس، موقع خواب قصه ی سه بچه خوکو برام تعریف کرد. این کتابم داد که نقاشی یاشو نیگا کنم... ببین چه قد قشنگه.
دکتر همان طور که از هدیه ی او تعریف می کرد، در این فکر بود که خانم پرستویی چه راحت خود را در دل دخترش جا کرده... و همراه با این خیال، لبخند زیرکانه ای لبهایش را از هم گشود.
دیدارهای مکرر ساعاتی که پروانه و بیتا، در کنار هم سپری می کردند، رابطه ی دوستی و انس و الفت عجیبی را میان آن دو به وجود آورد. این حقیقت از نگاه تیزبین آقا و خانم پرستویی دور نمانده بود و تازه حالا بود که پی می بردند، با تمام اتفاقات ناگواری که برای دخترشان رخ داده بود، هنوز مهر و عاطفه ی مادری در وجود او به قوت خود باقی بود و پروانه شدیدا نیاز داشت که به کسی در زندگی به معنای واقعی مهر بورزد. از طرفی احساس بیتا هم دست کمی از او نداشت و صحبت ها و تعریف های وقت و بی وقتش از پروانه، نشان می داد که او کمبود وجود مادر را به خوبی حس می کند و در ذهن، پروانه را به جای مادرش می گذارد.
آخرین روزی که قرار شد بیتا نزد پروانه بماند، دکتر در یک فرصت مناسب او را تنها گیر آورد و گفت:
- خانم پرستویی، می خواستم اگر زحمتی نیست آدرس منزلتان را مرحمت کنید، می دانم کهشما، فردا شب کار هستید، به همین خاطر می خواهم زحمت شما را کم کنم و ضمن همراه بردن بیتا، از خانواده ی شما به خاطر زحمات این مدت، شخصا تشکر کنم.
- هر چند خانواده ی من از زیارت شما خوشحال می شوند، ولی باور کنید نیازی به تشکر نیست، برای من هم زحمتی ندارد که بعدازظهر بیتا را به بیمارستان بیاورم.
- حقیقتش این است که من در این مدت آنقدر تعریف محسنات خانواده ی شما را از بیتا شنیدم که دلم می خواهد از نزدیک با آنها آشنا شوم.
- هر طور که مایلید... این آدرس منزل ماست، امیدوارم برای پیدا کردن آدرس به دردسر نیفتید.
دکتر ورقه ی کوچکی که آدرس را بر آن یادداشت شده بود را گرفت و همراه با تشکر، همانطور که از کنار او دور می شد، گفت:
- نگران نباشید.
**********
این قسمت از شهر، از محله های نسبتا قدیمی و شناخته شده بود و خیلی راحت می شد نشانی منزلی را پیدا کرد. دکتر، پس از پرس و جو از یکی دو عابر، به کوچه ی شب آهنگ رسید، هنگامی که شاسی زنگ را می فشرد، عقربه های ساعت، زمان سه و پانزده دقیقه را نشان می داد. با گشوده شدن در، از مشاهده ی شخصی که روبرویش ایستاده بود کمی جا خورد، قبل از این هیچگاه او را با این ظاهر ندیده بود.
پروانه در لباس خانه، زیباتر از همیشه به نظر می رسید. سلام او، سرخوش اما آرام ادا شد. دکتر به خود آمد و نگاه خیره اش را از او گرفت و دستپاچه احوالش را پرسید. در حین ورود به حیاط، نگاهش به بیتا افتاد که پیش بندی را که از خودش بزرگتر بود به سینه و با دستهای آلوده به آرد خمیر به او نزدیک می شد.
- خسته نباشی بهزاد جون.
دکتر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
- متشکرم... ببینم، می شود بپرسم سرکار خانم سرگرم چه کاری بودید؟
لحن بامزه ی بیتا همیشه پدر را به شوق می آورد.
- من و پروانه جون داشتیم واسه شما کیک درست می کردیم.
نگاه خندان دکتر، از بیتا به پروانه و به عکس چرخید و گفت:
- کیکی که از دست پخت شما باشد واقعا خوردن دارد.
پروانه مهمانش را به درون ساختمان راهنمایی کرد. در آن بین آقا و خانم پرستویی هم به استقبال آمدند.
دکتر در لحظه ی ورود هرگز باورش نمی شد که از حضور در جمع صمیمی خانواده ی پرستویی، تا این حد لذت ببرد. تک تک افراد این خانواده، چنان خودمانی و بی تکلف با او گرم صحبت می شدند که انگار این چندمین دیدار است.
بیشتر صحبت ها در حول و حوش رفتار شیرین و دل نشین بیتا دور می زد و دکتر با شنیدن هر یک از اظهارنظرها، بیشتر به شوق می آمد. زمانی که متوجه گذشت زمان شد، قصد برخاستن داشت که چشمش به ظرف کیکی افتاد که به وسیله ی پروانه و با کمک بیتا حمل می شد. پروانه خطاب به حاضرین گفت:
- لطفا از دست پخت بیتا خانم میل کنید و ببینید چطور است.
بیتا گفت:
- پروانه جونم کمک کرد ولی، بیشتر زحمتشو من کشیدم.
آقای پرستویی گفت:
- پس بی زحمت کمی هم به من بدهید، چون نمی شود از دست پخت شما گذشت.
پروانه و بیتا با برش های کیک، از همه پذیرایی کردند.
لحظات خوش به سرعت سپری می شود، این را دکتر با نگاهی به عقربه های ساعتش به خوبی حس کرد. از این که ناچار بود آنجا را ترک کند متاسف به نظر می رسید.
پروانه مقداری از باقیمانده کیک را در لایه ای از آلومینیوم پیچید و از دکتر خواست که آن را برای بیتا همراه ببرد.
دکتر، همانطور که مقابل جمع خانوادگی پروانه ایستاده بود، خطاب به همه آنها گفت:
- باور کنید نمی دانم چطور از زحمات همه ی شما تشکر کنم. می دانم که در این مدت بیتا خیلی شما را به دردسر انداخته، امیدوارم فرصتی دست بدهد که بتوانم این همه محبت را جبران کنم.
برای اولین بار پروانه شرمی را در رفتار او می دید که از خصوصیات اخلاقیش نبود. او همیشه مغرورتر از این حرفها به نظر می رسید. در این فکر صدای پدر را شنید.
- قرار نبوده با ما تعارف کنید. حقیقتش را بخواهید، وجود بیتاجان نه تنها زحمتی نداشت بلکه باعث خوشحالی همه ی ما شد، از این گذشته ما امیدواریم این دوستی همچنان ادامه داشته باشد و این اولین و آخرین بار نباشد که شما را زیارت می کنیم.
دکتر در حال فشردن دست او گفت:
- اگر فرصت پیش بیاید، چه سعادتی بالاتر از این! باور کنید امروز، بعد از مدت ها اولین روزی بود که به معنای واقعی به من خوش گذشت.
پروانه گفت:
- در این صورت باید قول بدهید بعد از این بیتا را به منزل ما بیاورید.
دکتر لبخند زنان گفت:
- با علاقه ای که به شما پیدا کرده، مطمئن باشید وادارم می کند که به قولم عمل کنم.
پروانه همراه با پدر و مادرش آنها را تا کنار اتومبیل بدرقه کردند. در آخرین لحظه، یک بار دیگر بیتا را محکم بغل گرفت، انگار دلش نمی خواست او را رها کند. بیتا نیز مایل نبود از آغوش او جدا بشود. در آن حال پروانه ناچار او را بر روی صندلی جلو نشاند. بیتا گفت:
- دلم خیلی برات تنگ می شه پروانه جون.
صدای غمگین او مثل تلنگری بود که بر احساس پروانه اصابت کرد.
- دل منم واسه تو تنگ می شه عزیزم... مواظب خودت باش.
بغض آلود حرف می زد، نگاهش را فورا از او دزدید، نمی خواست چشمان اشک آلودش را ببیند.
فصل یازدهم قسمت اول

این آشنایی هیچ تاثیری بر روی برخوردها و روابط مابین دکتر رئوف و پروانه نگذاشت، آنها طبق معمول همیشه در کنار هم، به وظایفشان می رسیدند و کمترین نشانه ای از صمیمیت در حرکاتشان مشاهده نمی شد، با این همه کمتر عادت کرده بود هر بار در پاسخ احوالپرسی پروانه از بیتا، پاسخش را به گرمب بدهد و او را از حال دخترش آگاه کند.
در یکی از روزهای پرمشغله، پروانه سرگرم گفتگوی تلفنی با بخش اورژانس بود که از سوی اطلاعات فرا خوانده شد. صدای خوش طنین آقای زاهدی، جوان روشندلی که مسئولیت کلیه ی امور مخابرات بیمارستان را برعهده داشت در همه ی قسمت ها منعکس شد. (پرستار پرستویی، لطفا به اطلاعات مراجعه فرمایید...) پروانه، پس از قطع مکالمه، به همکار کناریش گفت:
- ملیحه جان لطفا تخت شماره پنج در بخش سه را آماده کن، یک مریض بدحال داریم، باید او را برای عمل حاضر کنیم. من باید بروم پایین، فورا برمی گردم.
در پیچ سراسری پله ها، چشمش به موج جمعیت افتاد. (امروز چه خبر شده!) او حق داشت، به جز در مواقع جنگ، قبل از این سابقه نداشت سالن بیمارستان اینطور دچار ازدحام شود. به اولین همکاری که رسید پرسید:
- فرانک، اینجا چه خبره؟!
- مگر نشنیدی؟ بچه های زیر ده سال بهزیستی همه مسموم شدند.
- چه فاجعه ای!... بدحال زیاد داریم؟
- هنوز معلوم نیست، در حال حاضر که مدام به تعدادشان اضافه می شود.
- مسمومیت غذایی بوده؟
- نمی دانم، بعد مشخص می شود. تو کجا می روی؟
- از طرف اطلاعات صدایم کردند، می روم ببینم چکار دارند.
- سعی کن زود برگردی، خیلی کار داریم.
- تو برو، من الان آمدم.
قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. چه بد موقع احظارش کردند. (عجب بدشانسی، بدتر از این ممکن نیست، معلوم نیست سهل انگاری از که بوده، چطور مسئولین بهزیستی مواظب نبودند؟ بیچاره بچه ها) هجوم این افکار چنان فکرش را به خود مشغول کرده بود که متوجه نشد مقابل قسمت اطلاعات ایستاده است وقتی به خود آمد، سرش را خم کرد تا از دریچه ی چهارگوش شیشه ای صدایش بهتر به گوش مسئول آنجا برسد، اما قبل از اینکه فرصت کند بپرسد (با من کاری دارید) شخصی در همان نزدیکی، صدایش کرد:
- پروانه...
متعجب به سمت چپ برگشت.
- کیوان...! تو اینجا چه می کنی، اتفاقی افتاده؟
- سلام... خسته نباشی.
- اوه... ببخشید، از دیدن تو آنقدر هول کردم که احوالپرسی از یادم رفت. مامان و بابا چطورند؟ همه سلامتید؟
- همه ی ما خوبیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاده. فقط من می خواستم اگر فرصت داری چند دقیقه وقتت را بگیرم.
چهره ی متبسم کیوان خیالش را راحت کرد.
- البته که فرصت دارم... بیا با هم به طبقه بالا برویم، محل کار من آنجاست ضمنا به این شلوغی هم نیست.
لحن خوشایند پروانه، او را دلگرم کرد. چقدر آمدن به بیمارستان برایش مشکل بود، تمام شب قبل را به فکر کردن درباره ی این دیدار و صحبت هایی که باید گفته می شد، بیدار مانده بود. با تمام اینها، باز هم دستپاچه و عصبی به نظر می رسید.
دقایقی بعد آن دو شانه به شانه هم، وارد طبقه دوم شدند. پروانه به یکی از صندلی های راحتی اشاره کرد و گفت:
- تو اینجا باش من فورا برمی گردم.
و بعد همراه با دو لیوان چای، برگشت و در کنارش بر روی صندلی عریض راهرو، جای گرفت.
گفتگو درباره ی موضوعی که کیوان به خاطرش آمده بود، به خودی خود مشکل به نظر می رسید، از این گذشته رفت و آمدهای مکرر کارکنان بیمارستان و شتابزدگی که در حرکتشان به چشم می خورد به ناراحتی او بیشتر دامن می زد، چرا که هربار مجبور می شد کلامش را نیمه کاره قطع کند و از سرگرفتن همان موضوع به نظر دشوارتر از شروعش بود.
از همکاران پروانه، آنهایی که در ایستگاه مشغول کار بودند، از دور اوضاع و احوال این دو نفر را زیرکانه می پاییدند و لحظه ای از ادامه ی این کار غافل نمی شدند. در آن بین، مجردها با نظر خریدارانه کیوان را برانداز می کردند و آنهایی که بی پرواتر بودند، حتی لب به تحسین ظاهر دلنشین و برازنده ی او نیز گشودند.
دکتر رئوف که تازه از اتاق عمل خارج شده بود، خسته به نظر می رسید، میترا به محض مشاهده ی او، صدا کرد:
- آقای دکتر...
دکتر که خیال داشت به سمت استراحتگاه پزشکان برود، به طرف او برگشت:
- بله...
- می بخشید آقای دکتر، یکی از بیماران شما، امروز مرخص می شود، ممکن است لطفا پرونده اش را ببینید و حکم ترخیص را امضاء کنید.
دکتر با قدم های سنگین به طرف ایستگاه رفت. سرگرم مطالعه ی پرونده بود که متوجه سرک کشیدن های کنجکاوانه یکی دو پرستار به راهرو سمت چپ شد. او نیز ناخودآگاه به تبعیت از آنها، نظری به آن سو انداخت، وقتی پروانه را سرگرم گفتگو با جوانی دید، از روی کنجکاوی در قیافه ی مصاحب او دقیق شد. این مرد چهره ی آشنایی داشت، فکرش را متمرکز کرد که به خاطر بیاورد او را قبلا کجا دیده که چشمش به میترا افتاد. پرسید:
- خانم پرستویی مهمان دارند؟
میترا از اینکه برای اولین بار دکتر سوالی غیر از موارد معمول کرده بود، خشنود نشان می داد، در جواب گفت:
- بله آقای دکتر... آنهم یک مهمان عزیز.
دکتر نگاهی دقیق به او انداخت و پرسید:
- چطور...؟ مگر او چه نسبتی با خانم پرستویی دارد؟
میترا از اینکه دکتر بداخلاق و اخمویشان را کنجکاو کرده بود، حسابی ذوق زده شد و گفت:
- نسبت که چه عرض کنم... ایشون برادر نامزد مرحوم پروانه ست. البته موضوع برای شما مفهوم نیست، چون حتما خبر نداشتید که پروانه، منظورم خانم پرستوییه...
دکتر حرفش را نیمه کاره قطع کرد، شاید از اینکه می دید شخصی در غیاب پروانه، زندگی خصوصی اش را زیرورو می کند، زیاد راضی نبود. او با لحنی که کمی خشونت در آن حس می شد، گفت:
- من تا حدودی از گذشته ی خانم پرستویی خبر دارم... به هر حال منظور شما را نمی فهمم.
میترا با شنیدن این موضوع کمی جا خورد و گفت:
- حق دارید منظورم را درک نکنید، چون شما خبر ندارید کیوان، یعنی همان آقایی که آنجا نشسته چه شباهت عجیبی به برادر مرحومش دارد. پروانه هر بار او را می بیند، به یاد آن خدابیامرز می افتد.
صدای خانم شیفته، میترا را از ادامه صحبت باز داشت. او که مصمم بود خود را مشغول انجام وظایف نشان بدهد به سمت دیگر ایستگاه رفت و دکتر را با افکارش تنها گذاشت.
حرف های کیوان به پایان رسید و حالا پروانه با خود کلنجار می رفت که چطور و از کجا رشته ی کلام را به دست بگیرد و چه جوابی بدهد که غرور او در این میان، صدمه ای نبیند. وقتی به آرامی شروع به صحبت کرد صدایش کمی می لرزید، شاید به این خاطر که هرگز عادت نکرده بود احساسش را بی پرده به زبان بیاورد و مشکل تر از آن وضعیت کنونی و حال و هوای اطافش بود که مستاصل ترش می کرد.
او در حالیکه با لیوان خالی درون دستش بازی می کرد، گفت:
- حتما حس می کنی که صحبت کردند درباره این موضوع چقدر برای من سخت است، پس اگر حرفی می زنم که برای تو ناخوشایند است، قبلا مرا ببخش، قصد ندارم ترا ناراحت کنم، خودت می دانی که چقدر برای من عزیزی. تو با این شباهت، الگوی مسلم کورش هستی و به خدا قسم هر وقت ترل می بینم، غمم از نو تازه می شود. با این حال خودت بگو، چطور می توانم زندگی مشترکی با تو داشته باشم؟ گرچه احساس می کنم تو قصد فداکاری داری و شاید می خواهی از این طریق، ضربه ای که به زندگی من خورد را جبران کنی، ولی من ترجیح می دهم این زندگی را همینطور که هست ادامه بدهم و لااقل آینده ی ترا خراب نکنم...
- ولی، فراموش نکن که در وهله ی اول، علاقه باعث این تصمیم گیری شد، چرا فکر می کنی وجود تو، زندگی مرا خراب می کند؟
- بیا با هم تعارف نکنیم... اینکه من گفتم، واقعیت است. من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم مسلما شخصی را انتخاب می کنم که کوچکترین شباهتی به کورش نداشته باشد، چون در غیر این صورت هیچ وقت نمی توانم طعم خوشبختی را بچشم... امیدوارم منظورم را درک کرده باشی.
وقتی سرش را بلند کرد، کیوان متوجه او شد.
- ببخش که ناراحتت کردم، اگر می دانستم پیشنهادم، ترا تا این حد غمگین می کند، به خودم اجازه ی این کار را نمی دادم.
- این طور حرف نزن، خودت خوب می دانی که من از پیشنهاد تو ناراحت نشدم. می دانم که خیلی از دخترها آرزو دارند طرف توجه تو باشند، ولی من هر وقت به یاد گذشته می افتم نمی توانم جلوی این اشک ها را بگیرم.
- خوب... بهتر است من بروم، می دانم که اگر باز هم اصرار کنم هیچ فایده ای ندارد، در هر صورت باید شانسم را امتحان می کردم.
پروانه نیز همراه او بپا خاست و تا کنار پلکان بدرقه اش کرد. در آخرین لحظه گفت:
- کیوان...
نگاه او به سویش برگشت، قلبش فرو ریخت. این همان نگاه کورش بود. سرش به زیر افتاد و آهسته ادامه داد:
- آرزو می کنم همسر لایقی نصیبت بشود و ترا خوشبخت کند.
تمام تلاش کیوان برای پنهان کردن اندوهش ناکام ماند.
- من هم آرزو می کنم روزی خوشبختی ترا ببینم، چون لایق آن هستی.
با رفتن او، پروانه دقایقی به همان حال ایستاد و دور شدنش را تماشا کرد در آن حال از فکرش گذشت (حتی راه رفتنش هم مثل کورش است).
نفس گرمی با فشار از سینه اش خارج شد، بعد با قدم هایی که سنگینی بدنش را به سختی تحمل می کرد به سمت ایستگاه به راه افتاد، اما چنان غرق فکر بود که متوجه حضور دکتر رئوف نشد و بی اعتنا از کنارش گذشت.

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 170
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: